-از روزت بگو.
کام عمیقی از سیگارش گرفت. به پیرمرد نگاه کرد. با خود اندیشید: شاید.
در زیرزمینی تاریک در تهران، مرد تنومندی برهنه در مقابل کمدش ایستاده بود. کمد چوبی نورانی بود، حتی کمیچشم را میزد. آینهای در وسطش قرار گرفته بود، و مرد به بدن خودش خیره شده بود. لبخند میزد، و میشد شرارت خفیفی را در چشمانش تشخیص داد. دستی به شکم صافش کشید، و با گامهایی آهسته به سمت کمد گام برداشت. مرد زیر لب گفت: دوست ندارم مچ دستم برهنه باشد. و کشوی کوچک ساعتهایش را باز کرد. تقریبا هر دفعه همینگونه شروع میکرد، انتخاب ساعت، وهمیشه هم همین یکی. بند چرمین نسبتا پهن مشکی و براق، صفحهای خاکستری رنگ، با دوازده خط کوتاه سفید رنگ ، و عقربههای سیاهی که روی این صفحه حرکت میکردند. جالبی ماجرا این جاست که هر کدام از ساعتهایش زمانی متفاوت را اعلام میکردند، و هیچکدام حتی نزدیک به زمان محل فعلی او نبودند. در حقیقت برایش اهمیتی نداشت که ساعتش چه زمانی را اعلام میکند، از نظر او زمان و سنجش انسانی آن به کل پدیده عبثی بود. تنها علاقه او به ساعتها، به دلیل زیباییشان بود. اجسام زیبا را دوست میداشت.
پیرمردی، در کافه ای، روبروی دختری جوان نشسته بود، دستهای چروکیده و روشنش را روی هم گذاشته بود و صحبت میکرد. حرفهایش عجیب بود. دختر سیگار دود میکرد، یکی پس از دیگری، و اندکی با خودش کلنجار میرفت. پاهایش را جمع کرده و روی صندلی حصیری کافه چارزانو نشسته بود. با دستش پشتی صندلی را بغل کرده بود، اما سرش را به سمت پیرمرد برگردانده بود و نگاهش میکرد. در سکوت میشنید، اما خیلی گوش نمیکرد. چیزی در مورد تاریخ مصر بود، پیرمرد داستان ما قصههای طولانی و غریبی از دوران کهن میدانست. از اقوامیمیگفت که اسمشان را نشنیده بودی. کمیکه از صحبتهایش را گوش میکردی، میدیدی که احتمالا اهمیت تمام آن مردمان برایش در تعریف کردن قصههایش خلاصه میشد. یادگرفته بود که از زمان حال سخنی نگوید، چون آن هم برایش داستانی بیش نبود، و این، خشم عدهای را برمیانگیخت.
مردی تنومند پیراهنی سیاه از رخت آویز کمدش برداشت. دست راستش را با تمانینه از آستین رد کرد، و سپس دست چپ. دکمههای گرد سرآستین نقره اش را بست. شروع به بستن دکمههای خود پیراهن را از بالا به پایین گرد، و موهای صاف و طلایی سینه اش در زیر پارچهای لطیف و نازک مخفی میشدند. قطعا با این پیراهن باید کت و شلوار مشکی ماتش را میپوشید، دستش را به سمت کمد درخشان دراز کرد. جالبی ماجرا اینجاست که فرقی نداشت این مرد، با که کار داشته باشد، یا آن روز چند شنبه باشد، و چه رخ داده باشد. فرایند انتخاب و پوشیدن لباسش همواره همان بود. همان لباسها، با همان ترتیب. مثل مراسمیبود برایش، تا جسم پوشیدنی زیبا تری نظرش را جلب کند.
پیرمرد خیره به صورت دختر روبرویش بود، و از نبردی در دو هزار و پانصد سال پیش صحبت میکرد. اسمها را ردیف میکرد، مکانها را توصیف میکرد، عاقبت داستان را میگفت، و بنا به عادت در انتهای داستانش نتیجهای میگرفت. نه خودش گوش میکرد که چه میگوید، نه دختر. پیرمرد به صورت همصحبتش خیره شده بود. وقتی نگاهش میکرد اندوهی دلش را فرا میگرفت. بیش از حد همانی بود که باید میبود، انگار که او با دستان خودش طراحی اش کرده باشد، و حالا زیباییش را دست نیافتنی ببیند.
دستش را به سمت گردنش برد، دوست داشت قبل از بستن کروات، خلا آن را حس کند. ساتن مشکی را برداشت. یقه اش را بالا داد، و کرواتش را به دور گردنش انداخت. نفس عمیقی کشید، و به آرامیمشغول به بستن گره شد. سنجاق نقرهای همیشگی اش را هم به کراواتش زد. کمربند چرم سیاه، سوراخ دوم. سگک فلزی آن را لحظهای بین شست و اشاره اش گرفت و جابجا کرد، تا دقیقا در بالای زیپ شلوار قرار گرفت. آکسفوردهای دست دوز واکس خورده و براقش را به پا کرد، و بندهایش را محکم بست. با لبخند از زیر زمین نمورش خارج میشد، و زیر لب شعری را زمزمه میکرد. با خود اندیشید: واقعا آنقدرها هم جای بدی نیست. البته برای من.
پیرمرد همچنان داستان میگفت. دختر آهی کشید و به میان حرف او پرید:
-چرا از آینده نمیگویی؟ تو که اینقدر گذشته را خوب میشناسی باید آینده را هم خوب بفهمی.
پیرمرد از سخن ایستاد. دهانش همان طور کمیباز مانده بود و گونههایش به آرامیشل میشدند. نگاهش آرام از صورت دختر به پایین خزید، تا روی دستان خودش متوقف شد. به فکر فرو رفته بود، میشد این را در نگاه خالیش دید. و هم صحبتش میخواست بداند که او به چه فکر میکند، اما نمیخواست از او چیزی بپرسد. مرموز بودنش کمیجالبش کرده بود، اما با این حال از علاقه نشان دادن به حرفهایش میترسید. برای یکی از دوستانش پیرمرد را "لئونارد کوهنی که شاید واقعا حرفی برای زدن داشته باشد" توصیف کرده بود.
**********************************************
-سلام. خوش اومدین.
مردی چهارشانه و سر تا پا سیاه پوش، با لبخند محوی وارد کافه شد. مرد جوانی با قد کمیکوتاه و پیراهن چهارخانه گشاد بسیار بلند دستش را که روی پیشخوان چوبی کافه، تکیه گاه سر کرده بود، بلند کرد و با لبخند وسیعی از میان ریش کم پشتش برای مرد دست تکان داد.
- میتونم بپرسم چند نفر همراه تون هستن؟
-میزم را خودم پیدا میکنم. یک لیوان لته.
-چشم.
و با همان لبخند مصنوعی به سمت آشپزخانه کافه رفت.
-هی پسر، سیگار داری؟
برگشت، با بی میلی دست در جیب جین روشنش کرد و یک پاکت بهمن کوچک از آن بیرون آورد. مرد بدون نگاه کردن کل پاکت را گرفت و رفت.
کافه ساده و کم نوری بود. صندلیهای حصیری ساده، میزهایی که با سطوح مربعی شان روی یک پا ایستاده بودند، و حجم زیادی از متفکرین مبتذل و دود. میز دو نفره ای، در گوشه این فضا، تاریک تر از جاهای دیگر کافه به نظر میآمد. مرد تنومند به سمت آن حرکت کرد. در راه، پیرمردی را دید، که تا همین چند هزار سال پیش او را "پدر" صدا میکرد. پدر از چیزی سخن میگفت، و دختر با دوگانگی به حرفهای او گوش میکرد. با لبخند از کنار آنان گذر نمود و پشت میزی که انتخاب کرده بود نشست. میتوانستی ببینی که لرزش اندکی به دستهای چروکیده پیرمرد افتاده. حرف زدنش هم تغییر کرده بود، دنبال کردن جملهها برایش سخت شده بود.
-شیدا بیا سفارش آقا رو ببر.
دختر جوان لبخندی به پیرمرد زد و به سمت آشپزخانه رفت. اگر مصاحب دیگری داشت شاید کمیتعلل میکرد. و اگر آن "آقا" با باریستای جوان بد برخورد نکرده بود احتمالا خودش سفارش او را میآورد. اما در این لحظه، دختری جوان و بلند قد، به سمت پیشخوان چوبی کافهای معمولی در مرکز شهر تهران پیش میرفت، تا یک لیوان لته و یک شکلات را برای مردی که در گوشهی آن کافه نشسته بود ببرد. پدر به سمت آن مرد برگشت. به چهره اش خیره شد. غمگین بود، چون که میتوانست آینده را به روشنی ببیند.
-چرا؟
لبخند مرد گستره تر شد.
-فکر کن که دارم انتقام کودکی سیزده ساله را میگیرم.
پدر صورتش را برگرداند. شاید اگر کسی پدر را واقعا میشناخت، میدانست که او در عمرش هیچ گاه به اندازه الان مستاصل نبوده. به آرامیاز صندلی اش برخاست.
-لته تون جناب، بفرمایین.
-ممنونم. آتش داری؟
-بله. یه لحظه...
دختر دست در جیب مانتوی گشاد لجنی رنگش برد و فندکی فلزی بیرون آورد. روی آن صورتکی کج و معوج حک شده بود، زبانش را بیرون آورده، با ضربدرهایی به جای چشمها. مرد سیگارش را روشن کرد و کامیگرفت. لحظهای در پس دادن فندک تعلل کرد، همان طور در دست راست نیمه دراز شده به سمت دختر نگهش داشته بود و نگاهش میکرد.
-این دارایی تو خاطراتی را برایم زنده میکند.
-جدا؟ متاسفانه هدیست، وگرنه میدادم نگهش دارین.
مرد مشتتش را بست.
-میخواهم پیشنهادی به تو بدهم. فندکت زیباست، و من دوستش دارم. آن را از تو میگیرم، و به جای آن در انتهای شب به یکی از سوالات توی ذهنت پاسخ میدهم.
معمولا دختر زود از گستاخی نران زده میشد، اما این بار انگار فرق میکرد. چشمانش را تنگ تر کرده بود، و دوخته به چشمان عسلی مرد سیاه پوش روبرویش.
-از دوست مسنّ قبلیت که کسل کننده تر نخواهد بود؟
چشمانش همچنان شکاک بودند، ولی نظر گوشه لبانش داشت عوض میشد.
-بفرمایید بنشینید. اسم من ستاره است.
-ستاره؟ چه عحیب. من شیدام.
-خوشبختم. فکر میکنم مکالمه جالبی در پیش رویمان باشد.
خندهای به صورت جوان دختر آمد. ستاره لبخند زد.